توی بالکن دراز کشیدیم پشت سر هم منو صدا میزنه و میگه محیا ؟ مکث میکنه منتظر میشه جواب بدم .
بعد میگه هیچی .
به آسمون خیره میشم یکم به گذشته فکر میکنم ، به حال ، به روزای خرابی که دارم سپری میکنم به شیفتام ، بیمارستانایی که میرم ، به روابطم با همکارام ،به رزاقی که بعد از قضیه ی مجید چندشش میشه از من :)) ، به مجید ، به هشت ، به حال نا مساعدم به زندگی ای که در جریانه .
میگه محیا ؟ بهش میگم واقعا چی میشه که آدم ها انقدر زود پر میشن و دل میکنن یه دفعه ؟!
میگه لابد طاقتشون طاق میشه .
میگم چطور ؟
میگه حتما یارو آدم بیخودی بوده دیگه
به آقای محمدی فکر میکنم که چقدر من عاشق این بشرم .
پ.ن:
در حال حاضر هم پشه ها گایی.دنم و شب جمعه ای هشتاد درصد لذت رو به من دادن :/
محیا و محمد.
خب لو دادی اسماتون رو که دختر جان.
سلام !! زندگیه دیگه!! گاهی خوشه گاهی ناخوشه!! واسه یه عده خوشی هاش بیشتره واسه یه عده ناخوشی هاش!! واسه منم ناخوشی هاش!!