هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

عمه جمیله

وقتی شیراز بودیم خیلی کوچیک بودم پنج شش سالم بود .

از این دخترایی بودم که صبحا بدون کفش و دمپایی میدوییدن توی کوچه با بچه ها بازی میکردن تا عصر دم دمای غروب یکی بیاد با داد و بیداد میبردنم :))

یه همسایه داشتیم که دختر همسن من داشت اسمش فاطی بود و بیشتر دوتایی آتیش میسوزوندیم .

چون خونه ی بابابزرگم بودیم , همه به خاطر بابابزرگم به ما چیزی نمیگفتن . :)) 

وگرنه کل محل قابلیت اینو داشتن ما رو با دستاشون خفه کنن . :)) 

(یه مغازه هم وسطای کوچه داشتیم , مغازه ی اصغر عاقا (خدا رحمتش کنه) پفک میخریدیم .)

یه بار با فاطی حوصلمون سر رفته بود رفتیم بالای پشت بوم هر کی رد میشد اب میریختیم روی سرش قاه قاه میخندیدیم :))

زنگ میزدیم در میرفتیم .

آدامس میچسبوندیم روی زنگا .

یه همبازی دیگم داشتم اسمش اکرم بود من خیلی بدم میومد ازش :/ شلخته بود همیشم بازیش نمیدادیم :)) هر چیم نمیخواستیم بخوریم میدادیم به اون .

مامانبزرگم یه عمه داشت اسمش عمه جمیله بود . سنش خیلی زیاد بود نزدیک یه قرنش بود :)) من خیلی دوسش داشتم ولی برعکسش اوشون میخواس دنیام نباشه خودمم نباشم :)) حالش بهم میخورد ازم :)) عوضش عاشق داداشم بود .

اصلا پسردوس بود .

یه روز صبح که داشتم میرفتم پسرای محلو کتک بزنم , مامانم گفت هفت عمه جمیله میخواد اینجا اذیت نمیکنیااااا :/ گفتم باشه :)

رفتم و داشتیم با فاطی و بر و بچ محل بازی میکردیم گفتیم بریم از اصغر اقا پفک بخریم .

همینجوری بدو بدو رفتیم و پفک خریدیم داشتیم برمیگشتیم یهو یکی گوشمو پیچوند و گفت پدر صلواتی با شرتک تو کوچه چیکار میکنی :)) کفشات کو ؟ دختر که نمیره تو مغازه :)) یه بار دیگه اینجوری ببینمت گوشتو میبرم میذارم کف دستت . من خیلی ترسیدم اینو گفت .

عاقو همینجوری رشت عالم تو سرت گویان منو تا خونه اسکورت کرد :))

یه چند تا موعظه هم به ننمون کرد :)) مامان بزرگمم گفت دیگه نبینم اینجوری بری توی کوچه ها .

خیلی ناراحت شدم مامان بزرگم دعوام کرد :( 

خلاصه پفک و ناهارمونو کوفتمون کرد .

بعد از ناهار به من گفت پاشو کمک ننت کن سفره جمع کنه . گفتم نمیخوام علی جمع کنه . گفت گوت بگیرن ایشالا :)) تو چش سفید جمع نکنی پسرم جمع کنه ؟!

پسرا کار نمیکنن :/ گرفت بوسشم کرد :/

همیشه بالای سالن دو تا کوسن میذاشت رو هم , لم میداد تسبیحشو در میاورد ذکر میگفت یا با رادیوش ور میرفت .

بعد از ناهار که لم داده بودن در حریم همایونیشون , بلند شدم رفتم تلویریون رو روشن کنم , آقایی داشت اخبار میگفت .

یه دفعه شروع کرد به داد و بیداد و فحش که پدر صلواتی من چادر سرم نیست :)) (فک میکرد اون آقا ، میبینش و نامحرمه)

چند تا چیزم پرت کرد طرف من :)) که برو چادرمو بیار :)) چادرشو اوردم و دادم دستش , منو گرفت به زور نصف چادر خودشو هم سر من کرد :))

خلاصه با ضمانت بابابزرگم منو ول کرد :))

دو سه روز خونمون بود , روز سوم دیگه داشت جمع میکرد بره , چسبیده بودم بهش من گفتم نهههه عمه نرو و بمون و این حرفا , اون بیچاره هم منو با یه نفرت خاصی از خودش جدا میکرد :)) منم دوباره میچسبیدم بهش :))

دیدم نه اینجوری نمیشه برم کفشاشو قایم کنم یه جایی که نتونه پیدا کنه .

هی فکر کردم کجا قایم کنم پیدا نکنه ؟! بعد از فکر کردن های مکرر فهمیدم بهترین جااا سطل زبالس :) 

از این سطل زباله گنده ها داشتیم رفتم کفشاشو زارت انداختم توی سطل :)) 

عاقو اینا کل روز دنبال کفشای عمه بودن :)) 

اخرشم داداشم رفت پای سطل زباله یه چیزی بندازه توی سطل که کفشا رو دیده بود و عمه عمه گویان اومد و اومد خود شیرینی کرد و کفشاشو داد بهش :/

کلی قربون صدقه داداشم رفت و منم کتک زد :/

وقتی داشت میرفت دویدم تو کوچه گفتم خیلی خوشحالم داری میری و براش زبون دراوردم :))