احساس مبهمی دارم انگار تلفیق سردرگمی و دلتنگی و خشم و حال ناخوشه ! احساسی که نمیتونم بیانش کنم .
یادم افتاد اینجا رو ساختم که بنویسم و فضای باز ذهنم رو بزرگ و بزرگتر کنم .
از وقتی وب قبلیم رو پاک کردم انگار هویت خودم رو هم باهاش دلیت کردم . هیچ نظری در مورد اینکه چی هستم و کی هستم ندارم , هیچ ایده ای ندارم .
اخلاق های مزخرف خودم رو میشناسم و بعد از هر بار بروزشون از خودم منزجر میشم اما توانایی مهار اونا رو ندارم .
شخصیت نامتعادل و بی ثباتم رو نمیدونم چطور تثبیت کنم .
خودم رو پازل بهم ریخته ای میبینم که فقط نشستم و دارم نگاش میکنم و برای ساختش تلاشی نمیکنم .
کار یا زندگی شخصیم موفقیتی ندارم .
در ارتباط برقرار کردن با دیگران دچار مشکلم و در عین جال تلاشی هم برای درست شدنش نمیکنم .
کاش میتونستم بلند فریاد بزنم "شات آپ" تا سکوت کر کننده ای همه جا رو بگیره .
خواستم پست بذارم و یکم غر بزنم ، اخرش خودمو یافتم که کوالاوارانه بالشتمو بغل کردم و زیر لحاف لیمویی خوشگلم مچاله شدم .
پ.ن:
حوصله غر زدن نداشتم . زنهار بدم میاد از خودم . از شما ها . از اینجا . از اطرافم . از اطرافیانم . از گیردادن های مزخرف . آه که کاش ریق حیا رو سر کشیده بودیم جملگی !
یکی یه چیز بی ادبانه ای گفت که بهش ایمان اوردم و میخوام مودبانشو بگم ! ینی جمله یه جوریه که از من بعیده همچین عقیده ای داشته باشم !
دختری که بالای سی سالشه و ازدواج نکرده ، کسخل میشه .
ینی من بهتون بگم چقدر پرستار عقده ای با سن های بالا دیدم که فتنه درست میکنن و خاله زنکن و زیراب زن !
الان جلوی همکارش ازش تعریف میکنه فردا میره زیرابشو میزنه .
نمیدونم ازدواج نکردن رو سرخوردگی میدونه ، بدبختی میدونه ، چی میدونه که انقدر عقده ای میشه .
دیروز سیستم برادرم دچار مشکل بود و منم از مدت ها پیش نقشه کشیده بودم که براش ویندوز ده نصب کنم . (ویندوز خودش هفته ) هیچوقت زیربار نمیرفت و میگفت خوشش نمیاد از ویندوز ده .
خلاصه دیروز من شروع کردم به ویندوز ده نصب کردن .
بعدشم شیفت داشتم و بقیشو سپردم به برادرم .
بهش زنگ زدم و پرسیدم چی شد ؟! گفت سیستمش دیگه بالا نمیاد .
خیلی ناراحت شدم . بیچاره همش میگفت نمیخواد محیا همین خوبه .
حالا خوب شد موقع نصب ویندوز به حرفش گوش دادم و درایو و پوشه های کاریش رو ریموو نکردم .
خلاصه که با اون حجم از برنامه ها و اپلیکیشن هایی که داشت هیچ سیستم دیگه ای به دردش نمیخوره . خدا رو شکر یه بک اپ داشت ازش وگرنه دیگه نمیتونستم سرمو بلند کنم .
دوس پسر سابقم بود که گفتم بهش سه و خورده ای پول قرض داده بودم ؟!
اس داده که برگرد و فلان و بهمان ! بعد از این همه وقت !
میخوام بهش اس بدم شما بیا بدهیتو صاف کن زیر دین بقیه نباشی دلتنگیت پیشکش .
دیروز آمبولی ریه اومد و بهم گفت خانم محیا برات شکلات اوردم :) هرچند به پای شکلات های شما نمیرسه . ( من معروفم به کیت کت ! )
گفتم مرسی متشکرم و دقیقا میدونستم که اگر بگیرم فردا باید به حراست جوابگو باشم .
یه پسره نخاله ای هست که مثه شپشه ! دقیقا شاهد مکالمه ی من و آمبولی ریه بود , فوری اومد جلو و گفت بدش به من بدش به من و به هزار ضرب و زور شکلات رو از دستش گرفت و گفت بخدا قندم افتاده .
در وصف حال این شپش باید بگم حالم ازش بهم میخوره . یه ذره پرستیژ و شعور در وجود این بشر نیست . دائما مشغول تعریف از خودشه و من حتی نمیتونم نفرتم رو ازش پنهان کنم .
حتی یه ذره به سر و وضع خودش نمیرسه .
دیروز یه دختر تو کون نرو شده بودم و دائما داشتم خودمو میگرفتم که این بشر سمت من نیاد .
آخرش هم از روی حسادتش یه داستانی برای من و امبولی ریه درست میکنه .
یه فیلم مزخرف دیدم که ژانر ترسناک بود . تقریبا تمام سکانس ها قابل حدس بود .
بیمزه شروع شد و یه هیجان سردرگم کوتاهی بهش داد و خیلی بیمزه تموم شد .
دقیقا به هم ور کاری بود .
اصلا نمیدونس دنبال چیه ؟! چی میخواد بشه ؟! چطور باید به داستان شکل بده ؟! همینجوری شروعش کرد و هیجانی که داشت بهش میداد رو نصفه کاره رها کرد و فیلم تموم شد .
من که مدام دستم روی کیبورد بود و میزدم بره جلو :/