زنگ زدم بهش هزار بار ، ج نمیداد اخراش ریجکت میکرد و بعدش خاموش کرد گوشیشو .
زنگ زدم خونشون گفتم هشت کجاست ؟چی شده ؟ گوشیو بدید به هشت . گفت نیستش ولی دروغ میگفت .
خواب دیدم ... .
خواب دیدم دو تا اتاق بود .توی یه اتاق بودم و افتاده بودم به دست و پای یه مرد بلند بارونی پوش افتادم که اسلحه دستش بود و به فاصله ی یه متری یه سیبل وایساده بود .
اون سیبل مثل ساعت سریع میچرخید و من التماس میکردم شلیک نکنه .
مدام میرفتم توی اون یکی اتاق و به هشت سر میزدم و دوباره میومدم به دست و پای مرده میفتادم زار میزدم میگفتم تو رو خدا به من رحم کن و ... .
دوباره میرفتم پیش هشت ، هشت نشسته بود و خوشحال بود و داشت بازی میکرد . متوجه هیچی نبود .
زار میزدماااااا از ته دل ، به پاش افتاده بودم و اونم بی توجه بود اصلا منو نمیدید ، شلیک کرد .
خشکم زد همه چی برام تموم شده بود . تو شوک بودم ! نمیدونم برای هشت اتفاقی افتاد یا نه اصلا نفهمیدم چرا بهش التماس میکردم .
خدا به داد برسه .
حال هشت خوبه؟
صدقه بده. خیره انشالا
چیز خواستی نیست
اینقدر نگران نباشید
بلا دور!
دلتون شاد! زندگیتون پایدار!
سلام این پستتون خوندم نگران شدم یه خبر از خودتون بدید لطفا امیدوارم به خیر بگذره