هشت فهمید... .
یعنی قبلا هم یه چیزایی بو برده بود ولی نه قطعی... .
و فکر میکنم واکنشش خیلی بدتر از اون چیزی که فکر میکردم بود... .
چه شب سختی بود .
چه روز بدی بود .
پ.ن:
نشستم و خیره شدم به وسایل پرت شده روی زمین :(
به این فکر میکنم که این پایان ماجراست ؟! :(
از اولشم باید اول با خودم کنار میومدم و اول تکلیفمو با خودم روشن میکردم بعد با هشت وارد رابطه میشدم :(
میشه برام دعا کنید ؟! منتها نه برای بهبود روابطم با هشت... .
اول برای خودم دعا کنید :( که انقدر تنها و بی کس دارم از پا در میام :(
چیو؟ چیکار کرده بودی؟
من یه چند وقتیه می خونم وبلاگ شمارو.
خب چرا؟ چی شده یه دفعه؟ بابا بیخیال دعواینا. شما که خوب بودین.
خوبی هفت؟؟؟
مطمینم روزهای خوب توی راهه..
سلام خوبی؟ ایشالا که هر چی زودتر اوکی بشه همه چی. چی شده مگه؟ چی رو فهمید؟
چیکار کردی دختر؟؟؟
دلمو شور انداختی که!
خدا نکنه از پا در بیای
من که نمیدونم چی شده اما میدونم که تو عاقل تر از این حرفایی و خودت میتونی شرایط را مدیریت کنی
سالهای اول آشنایی و رابطه ، خیلی سختی وجود داره... تا دو نفر تمام زوایای هم را کشف کنند
نباید کم آورد
تنهایی رو دوست دارم ولی بی کسی خیلی بده ، خیلی وقتا تو زندگیم احساس کردم پشت و پناهی ندارم ...