هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

افسردگی

حالم خیلی بده :(

وقتی میگم حالم خیلی بده یعنی خیلی داغونم.

احساس میکنم رسیدم ته خط...به تهی بودن رسیدم.

نمیتونم تصمیم درستی بگیرم، از فرط ناراحتی نمیتونم هیچ کاری بکنم.

فقط میتونم بخوابم.

حتی فیلم دیدن هم حالنو بد میکنه.

حال فیلم دیدن هم ندارم.

احساس میکنم برای کسی مهم نیستم و کسی اهمیتی به من نمیده.

احساس میکنم این بدبختی ای که توش گیر کردم تمومی نداره.

نمیدونم باید چیکار کنم.

باید بلند شم و یه کاری بکنم، باید حال خودمو خوب کنم.

ولی حال من خوب شدنی نیست.

احساس میکنم سال نود و نه قراره بدترین سال عمرم باشه.

حالم بهم میخوره از این همه بدبخت بودن.

امروز به یکی از بچه ها گفتم خوبی چه خبر؟! 

گفت قربونت 

گفتم بیرون نرفتی ؟ گفت مثلا بازار و اینا ؟

گفتم کلا بیرون از خونه :))

گفت دیگه چه خبر ؟! 

نمیدونم پرسیدن اینکه بیرون رفتی یا نه فضولیه ؟! سوال شخصیه ؟! 

نپرسیدم ازت که چرا کس نمیدی یا دوس پسرت کیه یا از دوس پسرت حامله شدی یا نه یا دوس پسرت بکنه خوبیه یا نه !

نمیدونم شایدم واقعا سوال شخصی ایه 

در هر صورت خوشم نیومد وقتی  اینجوری گفت 

گل و گیاهمم برام مهم نیستن یکی یکی دارن خشک میشن و به تخمم نیس 

موزیک جدیدم که هیچ 

شاید اگه صبح ها زودتر بیدار شم به این کج خلقی و بداخلاقیم کمک کنه.

نمیدونم این چه وضعشه

دارم چیکار میکنم با خودم

بشینم گراس و اینجور چیزا پرورش بدم :)) 

حالم خوب نیس واقعا دارم توی افسردگی دست و پا میزنم.

نظرات 4 + ارسال نظر
الهه 1399/02/19 ساعت 00:25

راستشو بخوای کون منم داره پاره میشه
و مدت زمان زیادی که نتونستم با کسی حرف بزنم
تو شاغلی ?
برا این میپرسم که حداقل ساعتی رو از خونه میکنی بیرون
و به اجبار سرت مشغول میشه.

چند روز دیگه شاغل بودنم تموم میشه.

ivan 1399/02/19 ساعت 14:03

سکس نداشتی داری دیوانه میشی
افسردگی و چس ناله و اینکه ریدی تو حالت همش یهونه اس
یه دور بری توپ میشی

مهدی 1399/02/19 ساعت 17:15

انگار هممون توی این روزها دچار این حالت هستیم
از من بپرس
نه اصلا بیرون نرفتم
نه خرید نه گردش و نه پیک نیک دوستانه
تنها بیرون رفتنمون نهایت باغچه هست که سه تایی میریم نهایت مغزبادومم ببریم
همین...
خرید مایحتاج و روزمرگی هم که خودش شده یه مدل عذاب
تا جایی که بشه ازش دوری میکنیم
دلم بیرون رفتنای دوستانه میخواد
پارسال اردیبهشت با دوستام و خواهرام قرار میزاشتیم و هرهفته یه جایی میرفتیم
بدون دغدعه با دستای نشسته بستنی و ساندویج و آش و هرچیزی تو خیابون میفروختند میخوردیم و عین خیالمون نبود
اصلا نمیدونم دستامون را میشستیم یا نه
از این ماسک های آدم خفه کن هم خبری نبود
دستکش هم که فقط ماله آشپزخونه و کارهای خاص بود
حتی فکر کردن به روزهایی که هندزفری را فرو میکردم توی گوشم و راه میفتادم توی خیابون حال دلم را زیر و رو میکنه
چطور همه چیز شده حسرت؟؟؟؟؟
میرفتیم خرید
به قول مغزبادوم خرید چرت و پرت... توی همه مغازه ها و پاساژها سرک میکشیدیم و هرچی چشممون را میگرفت میخریدیم
شال های تازه و رنگی رنگی
اما حالا؟؟؟؟
همه چیز شده شخصی و خصوصی و بهداشتی و ....
حتی خواهرم را بغل نمیکنم ببوسم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد