رفته بودیم بیرون خرید همینجوری صرف وقت کشتن و ول گشتن
میدونید که کاملا میخوام از زمان فرار کنم هرکاری میکنم احساس میکنم بیهوده ست کتاب فیلم بیرون گشتن گوشی درس اینستاگرام و هرکوفت دیگه ای که بهش فکر میکنم و میگم انجام بدم یا انجام میدم احساس میکنم بیهوده ست و فقط تلف کردن وقته نه که اینیشتینی چیزی هستم باید حتما در حال اختراع کردن باشم تا حس مفید بودن بکنم
خلاصه میرم بیرون که وقت بگذره
با ماشین رفتم و چون فرد مسن همراهمون بود با احتیاط رفتم و سعی کردم تند نرم
پیاده شدیم که پاساژی رو ببینیم تموم که شد و میخواستیم برگردیم سمت ماشین که فرد مسنی که باهامون بود گفت من خسته شدم میشه ماشین رو بیاری اینجا؟ گفتم نمیدونم کجا پارک کردم. ف.الف گفت بخوای باهات میام و گفتم اوکی
رفتیم و دوبار گشتیم و ماشین رو پیدا کردیم
جای شلوغیه و جای پارک نیست اصلا . گفتم از کوچه میشه برگشت خیابون یا ورود ممنوعه؟ گفت نمیدونم
خلاصه ماشین رو دراوردم و گفت خب از اینور برو.
منم داشتم دور میزدم که از فرعی ای که توی کوچه بود برم ماشین اومد پشت سرم وایساد .
ف.الف گفت از همون کوچه م میتونستی بری انقدر شل شل کردی که پشت سرت ماشین وایساد. من خیلی بهم برخورد.
چون اولا شماخری هستم دوما لطف کردم و اوردمشون بیرون سوما به نظرم خلاف ادب بود چهارما فکر کنم به خاطر پی ام اس بود پنجما خودم پی ام اس هستم و بودم و نیازی نمیبینم پی ام اس یکی دیگه رو تحمل کنم.
خلاصه چیزی نگفتم و گفت اصلا فکر نکنم اینجا راه داشته باشه به خیابون که کاملا بدیهی بود راه داره و راه هم داشت.
رفتم بیرون و وایسادم.
گفت نمیخوای کنار وایسی؟ گفتم نه کاری به کسی ندارم گفت خب باشه !
از این خب باشه گفتنشم خوشم نیومد چون اولا دل خوشی ازش نداشتم به خاطر حرفی که زده بود دوما نذاشت جمله م تموم شه سوما پی ام اس بودم و هستم.
وایسادم و گفت حالا چطوری پیداشون کنیم
گفتم گوشی نداره گفت خب من میرم دنبالش
خلاصه اومدن و خدا خدا میکردم بخوان برن خونه.گفتن بریم خونه و برگشتن.
همین دیگه داشت مغزم رو میخورد باید مینوشتم .