هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

هفت دقیقه

حاوی الفاظ رکیک

کوک بزن کرونا رو ولش

نمیدونم کی بود ولی یکی گفته بود مشکل تو سکسه :)) برو سکس کن حالت خوب میشه.

امروز خیلی اتفاقی متوجه شدم درست میگه :/ 

همه ی ما بنابر صحبت های جناب استاد فروید خشم سرکوب شده ی جنسی داریم.

وقتایی که به ارگاسم نمیرسیم

وقتایی که پارتنر نداریم

وقتایی که پارتنر هست گوه هست

وقتایی که به نیاز جنسی خودمون نمیتونیم برسیم حالا به هردلیلی

نمیدونم حال روحیم بهتر شده یا نه، ولی میترسم برگردم یه حال هفته ی پیش یا دو هفته پیش .

واقعا حالم بد بود و هرکاری ممکن بود ازم سر بزنه 

هیچوقت اینجوری نشده بودم.


ب.ر.ن:

داشتم به یکی از انترن ها میگفتم سوپروایزر یا مترون چرا پرستارن؟!

باید پزشک باشه که ما الان تو این اوضاع گیر نکنیم !

یهو چند تا از بچه های پرستاری که میشناختم رد شدن از کنارم و بد نگام کردن :( بابا من منظورم یه چیز دیگه بود اینا ته بحث رسیدن

ولی خوب ریدم سر در دفترش. بهم میگه خودت باید زنگ بزنی هماهنگ کنی واسه انتقال بیمار، گفتم شرمنده اگه میخواستم خودم زنگ بزنم که سوپروایزر میشدم :) 

هیچی نگفت و هماهنگ کرد بچه رو بردن یه بیمارستان دیگه.

کون پاره

چه خبر بر و بکس ؟!

خب از من بپرسید که حسابی زدم به سیم اخر و هیچ !

نو اعصاب نو پی وی نو دایرکت بلاک اند ریپورت

به هرکی میرسم یه کونی ازش پاره میکنم :(

لیوان لته

واقعا حالم خوب نیست انگار ! از رفتار های خودم تعجب میکنم !

از چیزایی که پیش میاد واقعا متعجبم.

امروز یه لیوان لته دیدم خریدم. من عاشق اینجور لیوانام.

یه قشنگشو داشتم موقعی که با هشت بودم شکست.

موقعی که لیوانو خریدم یکی از خاطراتم با هشت خیلی پررنگ اومد جلوی چشمم.

یه تراس کوچیک داشتیم که چیزی نداشت.

لپتاپ و لیوانمم برده بودیم .

ما توی مکان های عمومی موذب بودیم بخوایم مثه خیلیا لوس بازی دربیاریم 

هرچند وقتی دوتایی بودیم از اینکه مسخره بازی دربیاریم بیشتر لذت میبردیم ، خودش به جایی که باید میرسید.

یادمه توی تراسم که میرفتیم کار خاصی نمیکردیم میشستیم حرف و فیلم و چایی یا قهوه‌ میخوردیم حرف میزدیم مسخره بازی درمیاوردیم 

(امان از خانواده...وگرنه من به مگس نَر هم رحم نمیکنم)

بهش گفتم خیلی دوس دارم ماریجوانا رو امتحان کنم

اول جا خورد فک کرد دارم مسخره بازی درمیارم خندید بعد عصبانی شد جدی کرد قیافشو گفت مغزتو از کار میندازه 

یکم گذشت گفت خودم برات میارم جلوی من بکش :))

فک کرده بود مثلا میرم با دوستای ناخلفم میکشم :)) 

یه بار هم دراز کشیدیم توی تراس لپتاپو ثابت کردیم نمیدونم با چی ثابتش کردیم درست یادم نیس. دست منو گرفت منو بکشه روی خودش :))

متاسفانه من مثه پر سبک نبودم و دستم کشیده شد و منم زدمش :))

نمیدونم همون شب بود یا یه شب دیگه.

یا اونبار که با اهنگ اسپانیایی رقصیدیم خیلی خوب بود :)) 

وقتایی که حالم بد بود سعی میکرد حالمو خوب کنه. تلاش کردنش جای تقدیر داشت.

یا اینکه عصبانی میشد از اینکه کسی به من چیزی بگه یا کسی ناراحتم کنه یا خانواده ی مادربزرگم مثلا بخواد فرق بذاره بین ما و خالم اینا :))

اخی :( 

اگه اینجا رو پیدا کنه یا بخونه حتما با خودش میگه این همون محیای منه ؟! 

همون دختر خنده روی شیطون ؟ 

ای بابا ای بابا... پیر شدیم.

بزرگترین حسرتی که دارم اینه که چرا هیچوقت سکس کامل نداشتم با هشت.

هرچند اوضاع فرقی نمیکرد :) ولی دوس داشتم این تجربه رو با کسی که عاشقش بودم و تمام لحظات باهاش شاد بودم داشته باشم

یکی از فانتزی هامون سکس توی تراس بود :))


پ.ن:

نمیدونم یادتونه یا نه ولی یه علی نامی بود که آشنا بودیم باهاش و میگفتم چهل ساله س و دختربازه ؟! 

دیدمش :) همون بیشعور همیشگی بود :))


ادامه

بچه ها ببینید اینجا شاید یک دهم از هشت و چیزایی که بوده نوشتم.

و تمام قضایا اونجوری نیس که فکر میکنید :))

خیلی هاتون فکر کردید ما رابطه ی بدی داشتیم و ناراحت بودم به خاطر چیزی که نوشتم پایان مکالمات فلان و رابطه مریض و ... .

هم من میدونم منظورم چی بود هم هشت متوجه شد.

مال وقتیه که یه سری اتفاقا افتاد و من بی تقصیر بودم اما چیزی به نفع من نبود :))

 خیلی با هم مچ بودیم، حیف که همه چی خراب شد.


هشت طور

دلم میخواد از هشت بنویسم .

ادم راحت طلبی بود یعنی بیشتر به فکر ارامش داشتن خودش بود 

یه عالمه چیز اومد توی ذهنم یهو و دیگه نمیخوام بنویسم.

بعد از یه مدت فقط خوشی ها میان تو ذهنت ولی الان فقط بدی هاس که یادمه.


پ.ن:


-برام مهم نیس

+چرا اتفاقا برات خیلی مهمه. تو هروقت میگی برام مهم نیس اتفاقا برات مهمه.

-نه، برام مهم نیس واقعا.ببین من اینجوری نیستم وقتی میگم مهم نیس ینی نیس.


ولی بود. واقعا برام مهم بود... .

منفی ها منم.

رابطه ها

پاهام زخم شدن به خاطر کفش نامناسب و وقتی اومدم خونه دیدم جورابم خونیه.


پ.ن:

کلمات وزن دارن. چیزی نگید به کسی که صدمات روحی داشته باشه.

هشت به من میگفت تعادل روان ندارم و روانیم .

اما وقتی از محیط کار قبلیم میخواستم جدا بشم دوستایی که داشتم و همکارایی که سنشون خیلی بالاتر بود مدام میگفتن تنها دختری بودم که پر انرژی و صادق و با جنبه هستم.

دوستای نزدیکم و بقیه هیچکدوم نگفتن تعادل روان ندارم.

بار آخری که با هشت صحبت کردم گفتم تو به من گفتی روانی، گفتی تعادل روان ندارم ! من باور کرده بودم یه ادم روانی هستم افسرده شده بودم اما بذار بهت بگم چرا اینطور فکر میکردی. چون همیشه فرد مقابلت رو مقصر میدونی همیشه . هیچوقت نمیگی من چیکار کردم که پارتنرم اینجوری واکنش نشون داد همیشه و همیشه انگشت اتهامت به سمت بقیه س.

ما جدا شدیم چون بقیه که با هم هستن یکی از دلالیلشون اینه:

"یو میک می هپی" اما با تو برعکس بود. تو همیشه منو ناراحت میکردی با حرفات. اخر هیچ مکالمه ای نبود که من غم عالم تو دلم نشینه.

فک میکردم چون روانیم اینجوریه چون میگفتی من تعادل روان ندارم اینجوریم. اما بعد دیدم با هیچکس همچین ارتباط مریضی ندارم جز تو.

بعد از چند ساعت پیام داد عذرخواهی کرد ولی خب به درد نمیخورد رابطه ی ما به گا رفته بود و اون ازدواج کرده بود .

کرونا

اوضاع بیمارستان بازم خراب شده.

اگه از همون اول سخت میگرفتن و قرنطینه میکردن و نمیگفتن بلند شید برید سر کاراتون، الان اوضاع بهتر بود 

بیمارستان شده خانه سالمندان :/ میذارن  اینجا پدر و مادر و مادربزرگشونو و میذارن میرن.

تا سه چهار ماه دیگه اوضاع همینه.

و سال بعد 

و سال بعدش

و سال های بعدترش

کرونا با ماست.

پریود

خدا رو شکر پریود شدم حالم بهتر شد :))

بهم ریختگی هورمون ها

این دو روز انقدر گریه کردم دارم خشک میشم :/ 

نمیدونم تا کی باید چیزی رو بخوایم که از عهده و دست خودمون خارجه !

به خاطرش زجر بکشیم تمام تلاشمونو بکنیم ولی نتیجه دست ما نباشه

دیگه واقعا توانشو ندارم.

حالم خوب نیست نمیتونم تحمل کنم 


افسردگی

حالم خیلی بده :(

وقتی میگم حالم خیلی بده یعنی خیلی داغونم.

احساس میکنم رسیدم ته خط...به تهی بودن رسیدم.

نمیتونم تصمیم درستی بگیرم، از فرط ناراحتی نمیتونم هیچ کاری بکنم.

فقط میتونم بخوابم.

حتی فیلم دیدن هم حالنو بد میکنه.

حال فیلم دیدن هم ندارم.

احساس میکنم برای کسی مهم نیستم و کسی اهمیتی به من نمیده.

احساس میکنم این بدبختی ای که توش گیر کردم تمومی نداره.

نمیدونم باید چیکار کنم.

باید بلند شم و یه کاری بکنم، باید حال خودمو خوب کنم.

ولی حال من خوب شدنی نیست.

احساس میکنم سال نود و نه قراره بدترین سال عمرم باشه.

حالم بهم میخوره از این همه بدبخت بودن.

امروز به یکی از بچه ها گفتم خوبی چه خبر؟! 

گفت قربونت 

گفتم بیرون نرفتی ؟ گفت مثلا بازار و اینا ؟

گفتم کلا بیرون از خونه :))

گفت دیگه چه خبر ؟! 

نمیدونم پرسیدن اینکه بیرون رفتی یا نه فضولیه ؟! سوال شخصیه ؟! 

نپرسیدم ازت که چرا کس نمیدی یا دوس پسرت کیه یا از دوس پسرت حامله شدی یا نه یا دوس پسرت بکنه خوبیه یا نه !

نمیدونم شایدم واقعا سوال شخصی ایه 

در هر صورت خوشم نیومد وقتی  اینجوری گفت 

گل و گیاهمم برام مهم نیستن یکی یکی دارن خشک میشن و به تخمم نیس 

موزیک جدیدم که هیچ 

شاید اگه صبح ها زودتر بیدار شم به این کج خلقی و بداخلاقیم کمک کنه.

نمیدونم این چه وضعشه

دارم چیکار میکنم با خودم

بشینم گراس و اینجور چیزا پرورش بدم :)) 

حالم خوب نیس واقعا دارم توی افسردگی دست و پا میزنم.